به دوستانی که همچنان هر از گاهی لطف می کنند و سر می زنند می گویم وبلاگ جدید باز کرده م به این آدرس www.bottles.blogsky.com  اگر سر بزنند خوشحال می شوم.

سفر جدید (سنگ قبر خودم)

 

به مرحله یی رسیدم که دیگر نوشتن وبلاگ ارضایم نمی کند، مطمئنم که از پاییز وقت هر روز update کردن را ندارم و الان هم انگیزه ش را. بنابراین تصمیم گرفتم تمامش کنم. از تمام کسانی که در این مدت نوشته هایم را خواندند، دوستانی که باهام صحبت کردند و دوستانی که نظراتشان را نوشتند ممنونم.

نوشتن وبلاگ مسوولیت دارد در مقابل خواننده، باید تکلیفش با تو مشخص باشد. دیدم نمی توانم منظم بنویسم، منظورم هر روز نیست، منظورم periodic است (واژه ی فارسی مناسبی یادم نیامد).

شاید هم به نوعی کوتاه آمدن باشد که انگیزه هام را از دست داده م. زبان اینترنتی را نمی فهمم: وبلاگ هایی می خوانم که انگیزه ی نویسنده گانش برام مشخص نیست و این تبدیل ادبیات به دل نویس به نظرم یک جور خیانت است. شاید خیانت واژه ی بزرگی باشد آن هم تو دوره یی که هر کس حق دارد هر طور که می خواهد بنویسد ولی این صفحه های سفید وسوسه کننده در اختیار همه است. همه می نویسند و هیچ معیار داوری هم وجود ندارد و به کسانی هم که این طور می نویسند مستقیم بگویی بر می خورد و می گویند من هر جور دلم بخواد می نویسم.

این جاست که آمار یک دقیقه کتاب خواندن ما در سال از پا در می آوردمان: جوانانی که بدون مطالعه یا با مطالعه ی کتاب هایی که ارزش ادبی ندارند وارد اینترنت می شوند و همه شان هم دل شان از دنیا خون است. زبان معیارشان می شود زبان اینترنتی و آن وقت است که اپیدمی می شود  همه فکر می کنند نوشته هاشان زبان دارد.

بحث زبان مفصل است و منظورم فقط رسم الخط و نوشتن کلمه ها و افعال نیست. زبان به قالب ارتباطی می گویند که بشر برای انتقال مفهوم بر می گزیند. زبان تا در مخاطب تولید فکر نکند و فقط احساسات، آن هم رقیق و آبکی، منتقل شود به کمال وجودی خودش نرسیده. مثل فیلم هایی که تلویزیون پخش می کند و برای تحریک احساسات دختر بچه ی کوچولوی خوشگلی را نشان می دهد که دارد گدایی می کند. البته این سیستم کاملاً مناسب جامعه ی غریزی ماست و برای چنین مردمی چنین زبانی شایسته است.

نمی گویم از خودمان ننویسیم، ادبیات راه نشان دادن خوبی ست. اگر اتفاقی که برای مان می افتد و تحت تاثیرمان قرار می دهد را تجزیه و تحلیل کنیم و نتیجه را بنویسیم متن ما در مخاطب تولید فکر می کند، البته نه در مخاطب احساساتی.

دیگر نمی خواهم توضیح بدهم. برای من تجربه ی خوبی بود، شاید بعدتر وبلاگ دیگری درست کنم ولی نکاتی یاد گرفتم که به دردم خواهد خورد. فعلاً که کار زیاد سرم ریخته. نمی خواهم به مخاطب هم تعهد داشته باشم که اگر انجامش ندهم ذهنم درگیر شود.

اگر پاک کن داشتی که همه چیز را پاک کند چه چیزی را پاک می کردی؟

 

وقتی جمله یی را می نویسی و backspace را نگه می داری، بهتر است چیزی ننویسی.

دهان قفل شده

 

قبولش کمی سخت بود ولی خب پذیرفتن حماقت شجاعت می خواهد. رویای دور تو دروغ بود و کلاغه را هم با تفنگ زدند تا بالای خانه قارقار نکند.

حالم دارد از این هر روز نوشتن به هم می خورد. از این که توی بیابان فریاد بزنی و باد صدایت را بپیچاند و شن دهانت را پر کند.

حالم از دختری که هر روز سرش را به دیوار می کوید و خونش را با لباسم پاک می کند و بعد می گوید «دوست ندارم ببینمت لباست کثیفه» به هم می خورد.

کوه حرف هایت را نشخوار می کند.

دریا تکرار می کند تصویرت را در موج های ش.

امروز روز خوبی برای نوشتن نیست به گمانم.

 

سفر به انتهای آمازون


زندگی کردن در جامعه ی غریزی ترسناک است، چون نمی توانی رفتار دیگران را تجزیه و تحلیل و پیش بینی کنی و احساس می کنی تو جنگل گیر افتاده ای که هر لحظه از درختی ببری رو سرت می پرد و تو را لقمه ی چپش می کند. وقتی در جامعه یی فکر تولید نشود قانون جنگل، قانون نانوشته ی طبیعت، حکمفرما می شود.

دلتنگی های یک روح


دوستانم از دور برای م دست تکان می دهند.
دستانی که دوستم دارند کم کم دور می شوند.

دهانِ باز دریا


نهم مرداد هزار و سیصد و هشتاد و یک با دوست هام رفتیم دریا. با خودمان نوشیدنی برده بودیم که تو آب بخوریم و یک خورده زندگی را راحت تر بگیریم، در واقع فکر کنیم زندگی راحت تر ما را گرفته، زندگی هم عجب مکافاتی ست ها.


تو آب خوردیم، قبلش هم یکی دو قلپ رفته بودیم بالا. یک هو به سرم زد و شنا کردم به سمت افق. خسته شده بودم از نزدیکی به آدم ها. همین طور رفتم تا جایی که دیدم نا ندارم، برگشتم و دوست هام را دیدم، خیلی دور بودند. همان جا شکوفه زدم و دیگر دست خودم نبود.


دوستم گفت دیدم نیستی. برگشتم طرف دریا و دیدم یه دسته موی نارنجی رو آب برق می زنه. همه رو صدا کردم.


بابک شنا کرد طرفم. او هم مست بود وگرنه کسی جرئت نداشت تا آن جا بیاید. نگهم داشت رو آب تا قایق آمد و نجاتم دادند.


اولین تصویری که موقع غرق شدن آمد تو ذهنم مادرم بود که بچه ها را می کشت. گفتم به خودم جواب مامانو چی می دن؟ بعد رفتم زیر آب. هی بالا و پایین می رفتم. چند دقیقه را که اصلاْ یادم نیست.


موقعی که رو ساحل بودم و دوست هام مطمئن شدند که سالمم و خیال مردن ندارم رفتند تو آب.


دختری شانزده هفده ساله با مانتوی آبی روشن و روسری سفبد آمده بود بالا سرم و دست پسری ده ساله را که بستنی می خورد گرفته بود. دختر چشم ازم برنمی داشت و جرئت نمی کردم تو چشمش نگاه کنم. خیلی رو می خواهد آدم حماقت کند و پاش هم واستد. من که ازاین روها ندارم. مردی آمد و بردشان.


بعدها به دوستم این قضیه را گفتم و گفت توهم داشتی. گفت دختری آن جا نبوده. گفت داشتی به عزراییل هیزی می کردی؟ و من بی خیال ادامه ی بحث شدم ولی او هر جا نشست قضیه ی دختر را گفت.


موقع برگشتن به بابک گفتم اگر چین بودیم باید تا آخر عمر زندگی م را تامین می کردی.


نهم مرداد هزار و سیصد و هشتاد و دو صمد با لیلا رفت کنار دریا. آخرین نمره ش را گرفته بود و بعد شش سال با چهار مشروطی و کمیسیون و همه ی دنگ و فنگ هاش از رشته ی ریاضی که علاقه یی به ش نداشت فارغ التحصیل شد. لیلا نشست کنار آب و صمد رفت تو آب. دریا آرام بود ولی لیلا دلشوره داشت. غریزه ی زن ها را نمی شود دست انداخت. صمد گفت نترس بابا. دریا که آرومه. کتاب بار هستی م پیشش ماند.


جنازه ش را که آوردند لیلا نای گریه کردن نداشت. مبهوت نگاه ش می کرد. زندگی حسابی چلاندش و وقتی فکر می کرد از دستش آزاد شده مثل محکومی که به ش می گویند فرار کن و از پشت با تیر بزنندش او را از پا در آورد.


تو مراسم به لیلا چیزی نگفتم. صمدِ خوب صمدِ دوست داشتنی و همه ی صفت هایی که احتیاج داشت تا او را در ذهنش مومیایی کند ردیف کرده بود. باید با مفاهیمی بزرگ تر عدم وجودش را پر می کرد و این جنگ نابرابری بود.


نهم مرداد سال هزار و سیصد و هشتاد و سه مامان و بابا آمدند خانه و گفتند خبر داری پسر همسایه، قهرمان پرورش اندام، غرق شده؟


وقتی برای دوستم این ماجرا را تعریف کردم گفت اصلاْ چرا همه ی ماجراهای آس باید واسه تو اتفاق بیفته؟!!!!!!!!!!

ماجرای نصفه نیمه


هر بار عکس می گرفت نصف تن ش از کادر بیرون بود، همه ی دور و بری هاش می دانستند که باید نصفش تو کادر باشد.
می گفت آدما خودشونو اون وسط گیر می ندازن و مثل بره ها لبخند می زنن تا جاودانه بشن. می خوام یه راه فرار به بیرون داشته باشم.

جرقه


یک پرسش ساده: زیبایی گناه چیست؟

سنگ ها و مشت ها


تو می لرزیدی. بغلت کرده بودم و می لرزیدی.


خانمی از کنارمان رد شد که روی پیشانی ش نوشته بود: ننویس بدآموزی دارد و چپ چپ نگاه مان کرد. آب داشت کم کم بالا می آمد و نوح تو کشتی ش نشسته بود و به مان می خندید.


یکی از بچه ها گفت بهتر که می میریم و راست خیابان را گرفت که همه ی دخترهاش را ببوسد.


همه مردم این طرف و آن طرف می رفتند و تو می گفتی منو ببر خونه. اولین بار بود کسی نگاهش طرف مان نچرخید با این که کول ت گرفته بودم. گفتم مرگ چقدر جنبه های خوب داره. جوابم را ندادی.


آب رسیده بود به مچ پاهامان و کشتی نوح هنوز بالا نرفته بود. پسرش هم تو کشتی بود. با این که آدم کشته بود از زندان درش آورده بود. حیوانات هم بودند ولی ما نبودیم.


گفتی می خوام دراز بکشم رو تخت و بمیرم. دوست دارم خواب باشم.


اون طوری که بیشتر یخ می زنی.


آب که داره بالا می آد چه فرقی می کنه.


نصرالله هم به موقع خودش را رساند به کشتی. هم بازی مان بود و موقع بلوغ که ریش در آوردیم و خواب های عجیب می دیدیم راهش را کج کرد و ازمان جدا شد.


تو هم پیشم بخواب.


تا خانه راه زیادی مانده بود، میان ترس و در به دری و مرگ. آب آرام آرام بالا می آمد که زجرکش مان کند.


به خانه رسیدیم. گفتم بهتره قبلش یه فیلم ببینیم گفتی آره Arizona dream رو بذار.


فیلم را تا آخر دیدیم و خودمان را با رویا پر کردیم. گفتی حالا بخوابیم.


تن ت خواستنی بود و خانم پیشانی تو اتاق داشت راه می رفت. از خانه انداختمش بیرون و گفتم


دست از سرمان بردار. این دم آخری لااقل.


خوابیدیم.