تا جایی که دوربین می رود

بچه مان هم مرده دنیا آمد. اینگرید باز هم نشئه بود. هر بار می کشد ادعا می کند joan d'arc است. می گوید چطور تو می تونی بگی papillon هستی. من نمی تونم؟ و وقتی گونی سیب زمینی را نشانش می دهم و ماجرای فرار را تعریف می کنم می گوید هر چند وقت یکی با یه گونی می رسه این جا. فقط تو نیستی که.

چهارصد سال است که کشتی ش غرق شده و تنها چیزی که جا گذاشته هرویین است که تمام شدنی نیست. می گویم بچه مون واسه این مرد که هرویین ریختی تو حلقش. تو اصلاً هیچی حالی ت نیس. نه آزادی، نه مفاهیم بزرگ انسانی.

لبخندی می زند و جوابم را نمی دهد. نزدیک است منفجر شوم. دِ بگو از این زندگی چی فهمیدی؟

فهمیدم باید بکشم تا نفهمم چی می گی که بتونم تحملت کنم. ببین اینجا خبری از هیچ کی نیس. خودمم و خودت. دس تکون بده، داد بزن، ببین کسی می فهمه این جایی؟ همه تا جایی دنبالت اومدن که فکر کنن آزاد شدی. بهتره همه همین فکرو کنن. تو هم خفه شو و حرفایی که به خورد مردم می دادی تحویلم نده.

انگار یک خورده آرام تر شده.

ببین استیو، مردایی بودن اومدن تو این جزیره که خیلی آروم بودن. روزا می رفتن ماهی گیری و شکار و این قدر اراجیف نمی بافتن یا لا اقل تو حماقتشون شیرجه نمی زدن. بهترین دوای تو اینه یه مدت بخوابی که همه چی رو فراموش کنی. تو فکر کردی منو سوزوندن؟ مردم سوختنمو دیدن ولی واسه این که باور کنن منو آوردن این جا. تنهایی بمونم تا مردم نبیننم. تا قهرمان بشم. ما رو زندونی کردن استیو. بهتر نیس واسه فراموش کردنش بخوابیم؟

مشکل این جاست ساعت هایی که حواسش سر جاش است آن قدر زیاد نیست.

 

                                                          تکه هایی از یادداشت های فردی ناشناس در جزیره ای ناشناس

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 21 خرداد 1385 ساعت 09:13 ق.ظ

سلام با تشکر از زحماتتون اگر فرصت داشتید یک سری به این ادرس بزنید مطالبش بسیار جالبwww.alcoran.blogsky.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد